غروب بیستم بهمن 1364 حاشیه اروند رود...
غروب نزدیک میشود و تو گویی تقدیر تاریخی زمین از همین حاشیه ی اروندرود جاری میگردد ...
بچه ها آماده و مسلح با کوله پشتی و پتو و جلیقه های نجات، در میان نخلستان های حاشیه اروند، آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوشِ انتظار طی
می کنند. بعضی وضو میگیرند و بعضی دیگر پیشانی بندهایی را که رویشان نوشته اند زائران کربلا بر پیشانی می بندند. بعضی دیگر گوشه ای خلوت
یافته اند و گذشته ی خویش را با وسواس یک قاضی می کاوند و یرا پای زندگی خویش را محاسبه می کنند و وصیت نامه می نویسند:
(( حقّ الله را خدا می بخشد امّا وای از حقّ النّاس...)) و تو به ناگاه دلت می لرزد، آیا وصیت نامه ات را تنظیم کرده ای؟
در این جا و در این لحظات< دل ها آن چنان صفایی میابند که وصف آن ممکن نیست. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه می کاشته است،
امشب سربازی است در خدمت ولی امر. بیا و ببین آن رزمنده کشاورز است و این یک طلبه است و... به راستی آن چیست که همه ی ما را در اینجا،
در این نخلستان ها گرد آورده است؟ تو خود جواب را میدانی: عشق
این ها که یکدیگر را در آغوش گرفته اند و اشک میریزند، دریا دلان صف شکنی هستند که دل شیطان را از رعب و وحشت می لرزلنند.
ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و این جا آیینه ی تجلی همه ی تاریخ است. چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست. چه می جویی؟ انسان؟
همین جاست. همه ی تاریخ این جا حاضر است؛ بدر و حنین و عاشورا این جاست.
(( بر گرفته از متن یکی از فیلم های روایت فتح که همراه با صدای گرم و محزون شهید سید مرتضی آوینی از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش می شد))